باشه ای گفتم و جلوتر از هلن ب سمت پذیرایی راه افتادم.لبخندی زدم و سلام کردم و با مادر مهیارو خانمی ک بغلشون نشسته بود احوال پرسی کردم و رفتم رو زمین کنار مبل تک نفره ای که آرمان روش نشسته بود نشستم وهلن هم بعد احوال پرسی اومد کنارم نشست.
درگوشم گف_اوه اوه عجب تیکه ای
من_هوی مواظب حرف زدنت باشا.
هلن_اوهوووووع ب خودت نگیر آرمان خودم بهتره
داشتم ب طور غیر مستقیم مهیاررو دید میزدم ک با این حرف هلن ی ضرب گردنمو برگردوندم
من_جاااااااان؟
هلن_عه مگه نمیدونستی ما باهم دوستیم؟؟؟
برگشتم سمت آرمان و ی نیشگون گرفتمش ک اخش رفت هوا و همه جمع ساکت شدن وای وای همه نگاها ب من بود
من لبخندی مصنوعی زدم و گفتم_اتفاقی شد
اونام خر شدن ب اصطلاح رو کردم ب آرمان و گفتم_بیشور چرا بهم نگفتی؟
آرمان_چیو؟
من_این که با هلنا دوستی
آرمان_آها اون قضیه زیاد مهم نیس
هلن_ک زیاد مهم نیس؟؟؟
همبینجوری داشتن با هم جرو بحث میکردن ک زنگ در خونه رو زدن و نن جون ب من دستور دادن برم درو باز نمایم.میلاد و خانومش آتوسا بودن و مامان و بابای هلن.در آپارتمان رو باز کردن و اومدن تو و سلام و احوال پرسی کردیم.میلاد ک از همون اول ک وارد شد گف جمع رو زنونه مردونش کنیم.منو هلن و آتوسا و سیما زنِ داداش مهیار باهم بودیم و مامان منو مامان هلن و مامان مهیار همباهم.و بقیه ک موندن دور هم جمع شده بودن.اونشب خیلی خوش گذشت.من هی وسط بحثامون ب طور نامحسوس ب مهیار نگا میکردم.ی بارم سر سفره اومدم یواشکی بهش نگا کنم ک دیدم یواشکی داره نگام میکنه(کلا همه کاراش یواشکیِ) ک غذام پرید تو گلوم و نزدیک بود خفه شم.وقتی همه رفتن همونجا رو مبل بیهوش شدم .
******************************************************
با صدای نکره آرمان از خواب پریدم
آرمان_پاشـــــــــــــــــو یادت ک نرفته امروز باید بری تست بدی تابتونی....
تا اسم تست رو شنیدم مث جن زده ها از خواب پریدم و رفتم تو اتاقم که حاضر شم.اومدم و با عجله چن لقمه صبحانه خوردم و با آرمان رفتیم کلانتری.آرمان منو رسوند و خودش رفت نمدونم کجا ب حساب خودش کار داشت.وارد سالن که شدم دیدم میلاد ومهیار دست به سینه ب دیوار تکیه دادن.میلاد تا منو دید گفت_بالاخره اومد
من_ب تو یاد ندادن سلام کنی؟؟؟سلام مهیار
مهیار_سلام
میلاد_اوا ببخشید حالا همزودتر راه بیوفت ک کلی کار داریم.
با میلاد و مهیار رفتیم سوار ماشین پلیسی شدیم.رفتیم بیرون شهر.ی جایی نگه داشت ی محفظه ای بود ک دورش سیم خاردار بود و ی هدف هایی گذاشته بودن و 2/3 نفر داشتن تیراندازیمیکردن.پیاده شدیمو از دری ک اونجا بود وارد محفظه شدیم.مهیار و میلاد با یه اقاهه ای صحبت کردن و بعد مهیار اومد طرف من
مهیار_خب آیسان بیا اینجا واستا
رفتم و اونجایی که مهیار گفت وایسادم.میلاد اومد سمتم و تفنگ داد دستم
میلاد_هدف گیری کن و گلوله رو بزن
من_باشه
بدون هدف زدم ولی ب هدف خورد.چشمای مهیار و میلاد گرد شده بود....
نظرات شما عزیزان:
♻روزایِ خوبَمَم کِه بُردَم اَز یاد
بازَم خَط بِه خَط مینویسَم اَز دردام
شایَد دارَم گُم میشَم میونِه حَرفام
منم خیلی دلم میخواد نویسنده بشم